اشعار زیر از قصاید
سید قطب الدین حسین میرحاج گنابادی متخلص به
آنسی می باشد. وی از
شاعران و
مشاهیر
شهرستان گناباد است. آنسی این بیت ها را در مدح
رسول اکرم (ص) سروده است که در مجموعه جنگ اشعار آمده است.
تا کی ز دورِ چرخ در این دیر دیرپا |
|
باشد به سانِ دایره نی سر مرا نه پا |
سوراخ گشته است ز گرداب سینهام |
|
در موج بحرِ حادثه بیگانه ز آشنا |
کس را هوای صحبت من نیست در جهان |
|
چون رعد در فغانم و چون ابر در بکا |
ننگ است سایه را ز من و همرهی من |
|
گه زان به پیش میرود و گاه از قفا |
در لرزه همچو بحرم و در ناله همچو رود |
|
درعجز چون نسیمم و در ضعف چون صبا |
بیخواب چون ستاره و بیمار چون هلال |
|
دمسرد چون صباح و سیه بخت چون مسا |
سرگشته همچو آبم و آواره همچو باد |
|
لتخواره همچوخاکم و گردنده چون هوا |
انجم ز آتش دل من میبرد فروغ |
|
گردون ز آب دیده به رویم کند شنا |
اکنون به دردمندی من نیست هیچ کس |
|
اکنون به نامرادی من نیست هیچ جا |
میسازدم زمانه ناساز دردمند |
|
میگویدم سپهرِ جفا پیشه ناسزا |
میسوزدم ز کینه و سر میبُرد چو شمع |
|
میگویدم به طعنه که دود از تو گو برا |
نه نزد عقل فعل قبیحش بود شنیع |
|
نه پیش خلق امر خطیرش بود خطا |
مخلوق در جبلّت افلاک ناپسند |
|
مرکوب در طبیعت ایام ناروا |
از انقلاب دهر دلم گشت مضطرب |
|
وز انحراف چرخ قدم یافت انحنا |
بیم است کز ستیزه دور ستیزهگر |
|
جانِ فگارم از تن خاکی کند جدا |
در حال من کلیم فرو مانده از بیان |
|
در دردِ من مسیح فرومانده از دوا |
در زیر بار محنتم افکنده حادثه |
|
بر وفق آنکه رای جهان کرده اقتضا |
چون برق اگر به خنده درآیم چو آب در |
|
باید فرو شدن به زمین دردَم از حیا |
جانم به لب رسید از این غصّه بعد از این |
|
دست تظلّم من و دامانِ مصطفا |
کشورگشای مُلک رسالت که خاک اوست |
|
در چشم آفتاب جهانتاب توتیا |
آن کز فروغ رای کواکب فروز او |
|
باشد چراغ خسرو سیاره را ضیا |
الحق زبان ناطقه وصف ثنای اوست |
|
آن را که هست قوّت طبع سخن سرا |
ممنون نعمتش خردِ آسمان خدم |
|
مشعوف خدمتش فلک نیلگون قبا |
بیمار ناتوانِ تب جانگداز جهل |
|
شهد تکلّم شفتینش بود شفا |
در خاطرش وداد چو اندر عروق خون |
|
در سینهاش علوم چو اندر بدن قوا |
مدّاح نکتهدانِ هنر پیشه دوخته |
|
بر قامت بزرگی او کسوت ثنا |
دانای حق شناس جهان دیده یافته |
|
در خاک آستانه او عزّت و علا |
ای در جهانِ موهبتت کشور کرم |
|
جودت مزلّ فاقه و مستم غنا |
باشد رهین زمره نوّاب تو قَدَر |
|
خواهد دوام دولت خدّام تو قضا |
در باغ فَأستَقِیم که بهشت شریعت است |
|
سرویست راست قدّ تو در حدّ استوا |
بویی ز موی گیسوی عنبر شمامهات |
|
شد عطر جیب نافه مشکین دم خطا |
قهرت برون برد ز مزاج سپهر ظلم |
|
عدل تو بر کند ز جهان عادت جفا |
میرحاج دردمند که مدّاح خاص توست |
|
چشم عنایتی ز تو دارد کرم نما |
تا هر صباح داور فرمانروای دین |
|
بر خنگ چرخ یک تنه باشد جهانگشا |
بادا بدان مثابه که مهر جهانیان |
|
بر خوان نعمت تو زند چرخ را صلا |
********************************************************* |
||
إذَا کَانَ عَینٌ مِنَ العَینِ غَائب |
|
لَقَد لاَحَ کَالعَیْنِ بَعْضُ الکَوَاکِبِ |
لوای سیاهِ سپاهِ حبش را |
|
خرد خواند آن را نجومِ ثواقب |
سپهر از زوایا فروزان مشاعل |
|
جهان از جوانب نمایان غیاهب |
فلک چون عماری و انجم حواری |
|
ز یاری یاری به دولت مصاحب |
ز زلف لیالی نماینده انجم |
|
چو روی بتان از شکنج ذوائب |
قمر شمع کافوریی قصر گردون |
|
شفق خطّ شنگرفی کِلکِ کاتب |
بر آمد کفِ قعرِ بحرِ معلّق |
|
پریشان در آن لجّه گردید ذاهب |
یکی در کنار و یکی در میانه |
|
یکی در مشارق یکی در مغارب |
یکی در تنزّل چو عمّال معزول |
|
یکی در ترقّی چو اهل مناصب |
به قطع منازل کمر بسته یکسر |
|
ز بحرِ مقاصد برای مطالب |
چو زهّاد خایف چو عبّاد مخلص |
|
پرستار مبدأ طلبگار واجب |
فلک کرده ظاهر عقودِ جواهر |
|
هوا کرده در بر لباس عجایب |
به شب زنده داری قمر شد مقرّر |
|
چو بیرون از دیر خورشیدِ راهب |
ز گردونِ گردان پذیرفته انجم |
|
سنانِ درخشان چو مردِ محارب |
عروسانِ خلوت نشین سماوی |
|
بری از مناقص عری از معایب |
وجودِ بنات سپهر برین را |
|
فلک مینماید به شکل عواکب |
منازع جهان و معینش زمانه |
|
مراهی سپهر و نجومش معاطب |
من آن دم به دوران به خود در حکایت |
|
چو شخصی که بر وی جنون گشته غالب |
همی گفتم آن دم به رسم شکایت |
|
نه مانند بازل نه همچون مطایب |
که ای پیر فانی مخیل و مفتّن |
|
به ارباب دانش چرایی معاصب |
دلِ دردمندان ز کیدِ تو پر خون |
|
تنِ مستمندان ز کین تو ذانب |
خطوطِ بقم رنگم از چهره پیدا |
|
دموع جگر خواهم از دیده ساکب |
نه همدم رفیقی نه محرم شفیقی |
|
نه خویش و قبایل نه اهل و اقارب |
گریزنده دولت ز پیشم دو اسپه |
|
نه بالقصر راجع نه بالطّبع رایب |
رسد بر تن زار و جانِ فگارم |
|
سنانِ حوادث خدنگ مصایب |
مرا چشم گریان چو دریای عمّان |
|
مرا سینه سوزان چو نیرانِ لاهب |
مقالم جگر سوز و گفتار مولمِ |
|
به افنا حریص و به اهلاک راغب |
در این قصّه بودم که آمد خطابی |
|
چو از لفظ جانان ندایی مراهب |
که برخیز و عزمی مسیرِ سفر کن |
|
مباش از عزیمت در این غصّه هارب |
به فرمان او شد عزیمت مصمّم |
|
نه جمع مطایا نه خیل نجایب |
رهی پیشم آمد چو روزِ قیامت |
|
دراز و کشنده به اعلا مراتب |
در آن پشته پشته چو ماران افعی |
|
خس و خارش از نوکِ نیشِ عقارب |
ز بادش گریزان جبالی جوامد |
|
ز خاکش گدازان حجار صوالب |
شب آسا ز نیرانش ضیای رکیبان |
|
شفق گون ز نارش نعال مراکب |
ز فرق مسافر ددان را مطاعم |
|
ز چشم رونده سبو را مشارب |
قَدَر سر بر فرازش مه نو نهاده |
|
ز چشمش شده چرخ فیروزه غایب |
مغاک و نشیبش هر آن کس که دیده |
|
به تحت الثری رفته از جذب جاذب |
میان صحاری سوارانِ چابک |
|
درونِ رمالِ روان تا رکائب |
عطش مینشاندی جهان تشنگان را |
|
ز تیغی که گشت آب در دست ضارب |
ز نیروی ابدان طیور مهیبش |
|
فرو برده در سنگ خارا مخالب |
بکاهیده جسم از فغان بهایم |
|
خراشیده شمع از خراش ثعالب |
ز آواز شیران و افغان ببران |
|
عدم گشته خواب گران ارانب |
من و جمع دیگر رخ زعفرانی |
|
نهادیم ز آنجا به صحرای یثرب |
به تأیید لطفِ رسول الله آنجا |
|
برستیم ز اندوه رنج عرایب |
رسول معظّم نبیّ مکرّم |
|
جزی المکارم سنی المواهب |
ز سعی جمیلش مؤسس چو گردون |
|
بنای شریعت سرای مذاهب |
چو او نورچشم است زآن جای بودش |
|
پس پرده خوش نمای عناکب |
هم او دیده راز نهانِ فلک را |
|
به چشم جهان بین و افکار صایب |
حسودان او را ز روی عداوت |
|
به سوی مهالک قضا گشته جالب |
شریعت شعارا طریقت مآبا |
|
ز رای تو روشن نجوم ثواقب |
نه در راه حکم تو معنی است حایل |
|
نه در پیش چشم تو سرّی است حاجب |
شب عزّ و قربت ز روی جلالت |
|
مخاطب تو بودی خداوند خاطب |
هماره عدوی تو خایف چو خاین |
|
همیشه حسود تو در دهر خایب |
ثنا گفته گیتی ملایک مطابع |
|
تو را خوانده گردون کواکب مواکب |
ز عین عنایت به میرحاج بیدل |
|
نظر کن که گردد ز هر جرم تایب |
الا تا به فرمان دارنده انسان |
|
برون آید از بین صلب ترایب |
کسی را که بر شرع و دین تو باشد |
|
فلک باد تابع مطاوع کواکب |
کنون که در چمن آیینه گل است عیان |
|
دران مشاهده صنع کردگار توان |
از آن جهت رخ زیبای خویش جلوه دهد |
|
که بلبلش بستاید به صد هزار زبان |
چگونه صُحبت ارباب عیش در گیرد |
|
اگر نه بهر تنّعم زر آورد به میان |
ز اهتمام صبا شد نظیرِ چرخ زمین |
|
ز اعتدال هوا شد جهانِ پیر جوان |
چمن چو گلشن فیروزهای سپهر و در آن |
|
قطار یاسمنِ نوشکفته کاهکشان |
گرفته هر طرف از ریزهکاریـ شبنم |
|
زبانِ سوسنِ آزاده صورتِ سوهان |
نموده از زُهُرِ نسترن طراوتِ گل |
|
سرشته در ورق یاسمن لطافتِ جان |
شکنج سنبل مشکین چو طره دلبر |
|
عذار لاله رنگین چو عارض خوبان |
چو روی ساده رخان است گونه گل سرخ |
|
چو لعل نوش لبان است غنچه خندان |
چو چشم بیدل غمدیدهایست ابرِ بهار |
|
چو آهِ عاشق بیچاره ایست برق یمان |
به رنگ صاعقه در صحن بوستان لاله |
|
به شکل آبله بر روی برگ گل باران |
فگنده در برِ غنچه زمانه خلعتِ خضر |
|
نهاده بر سرِ نرگس سپهر تاج کیان |
کشیده لطف هوا از عذار او پرده |
|
نهاده بادِ صبا بر دهانِ غنچه دهان |
میانِ ابر سیه قطرههای بارانش |
|
چنانکه در ظلمات آب زندهگی پنهان |
چو سبزه ای که در او برگ نسترن باشد |
|
فتاده سایه بید و چنار در بستان |
ز شوق قمریی بیچاره بر کشیده خروش |
|
ز عشق بلبل شوریده در گرفته فغان |
ز سیل، موج بر افلاک میبرد قم |
|
ز ابر، عقد گهر گرد میکند عمّان |
کنونکهموسمعیشاست و خرّمی ز چه رو |
|
ز گریه نوح صفت ابر میکند طوفان |
چرا شمالِ روان پرور است با دم سرد |
|
چرا نسیم ندارد ز ضعف تاب و توان |
نه پای سرو سهی قامت است در رفتار |
|
نه دست شاخ چنارِ فسرده در فرمان |
خوش آن دمی که به شکل زمین آب زده |
|
فراز سبزه کند سایه درخت مکان |
به شکل کوه شود پشته بنفشه پدید |
|
به رنگ لعل براید زمینِ لالهستان |
شبیه صبح بر اوج سپهر زنگاری |
|
میان سبزه بود رشتههای ریگ روان |
مفرّح دل ریش و مروّح رو هرچند |
|
هوایی غالیه بوی و نسیم مشک فشان |
که واقع است که بر روی سینه هر شاخ |
|
شکوفه را ز چه شد شیر ظاهر از |
خوش است بوی گل تازه در بهار که هست |
|
نتیجه عرقِ سیّد بنی عدنان |
فلک مطیع و ملک چاکر و ستاره خدم |
|
کز او دو قوس شد این ماه چرخ دایرهسان |
شفیع جرم خلایق امین سرِّ خدا |
|
کز اوست رونق اسلام و عزّت ایمان |
محمّد عربی کز عنایت ازلی |
|
گرفته کار شریعت به سعی او سامان |
نمونه ز سخای کفش ایادی بحر |
|
نشانه ز نوال کفش مواهب کان |
معین شرع کثیر المبانیّش داور |
|
نصیر دین اسیس المبانیّش دیّان |
بر آسمان شرف چون ستاره ساخت مقر |
|
به آفتاب فلک در مشابه ساخت قران |
بود مدایح او در لوایح تورات |
|
بود ستایش او در صحایف قرآن |
ستاره بسته بنوّاب حضرتش میثاق |
|
سپهر کرده به خدّام تابعش پیمان |
نفوس ناطقه از قُرب حضرتش واله |
|
عقول مُدرکه از طبع نافذش حیران |
مودّتش سبب درکِ جنّت المأوا |
|
عداوتش جهت دخل درکه نیران |
به جنّ و انس رسانیده لطف عامش فیض |
|
بهشرقوغرببگستردهجودخاصش خوان |
ستاره مهرِ رخ افتاب او ورزید |
|
زمانه خدمتِ او کرد از بن دندان |
ز قهر مهلک او آفتاب مضطر شد |
|
چنانکه عاشق زار از بلیه هجران |
به وصف روح فزایش عظیم مشتاق است |
|
چنانکه اهل معاصی به رحمتِ رحمان |
دبیرِ محکمه واجب الاطاعت او |
|
کشیده بر سرِ حکم فلک خطِ بطلان |
گرفته مُلک فصاحت به زورِ بازوی نطق |
|
برون نکرده ولی از غلاف تیغ زبان |
نه از منازل قدرِ تو عقل یافت خبر |
|
نه ز آفتاب منیرِ تو سایه داده نشان |
تو در دیارِ جهانِ جلالتی داور |
|
تو بر سریرِ بلادِ سعادتی سلطان |
برای آنکه شود تا بدان روزن تو |
|
سفیده کرده بسی حور به نرگس فتّان |
به زیر بار وقارت جهان گرفته قرار |
|
به دست حلم تو گردون گرفته است عنان |
مطیع ملّت تو قدوهای ملوک جهان |
|
حریم حُرمتِ تو قبله زمین و زمان |
زمین مرقدِ تو چون سپهر بیت شرف |
|
درونِ روضه تو چون بهشت دار امان |
به گاه معجزه فیض کفت روان کرده |
|
زلال زندهگی از فیض چشمه سار بنان |
موافق تو چو چرخ رفیع گشته عزیز |
|
مخالف تو چو خاک ذلیل هست نوان |
نه سرّ دهر ز رای منوّرت مخفی |
|
نه راز عقل ز ذات مطهّر تو نهان |
کمینه خادم مدحت سرای تو میرحاج |
|
که ساخت نامه خود را ز نعت تو عنوان |
همیشه تا که چو باشد صحاب در گریه |
|
بخار زاخره آمد ز آب در طغیان |
ریاضِ بختِ محبّ تو آن چنان بادا |
|
که از جنان ببرد آرزوی باغ جنان |
منبع: رستاخیز، ع، 1391. اشعار بازیافته از میرحاج هروی متخلص به اُنسی. نشریه پیام بهارستان، شماره 18،قابل دسترسی است.
مگ ایران :(mairan.com) ص 201.
مطالب مرتبط:
|
|
درباره این سایت